حس غریب ...

در لحظه هایی که نه اتفاق دلهره آوری در راهه و نه هیچ چیز نگران کننده ای، در پی آرامش نامحسوسی هستی؛ که حس می کنی در پی آن روح تازه و نویی ست؛ انرژی ای شگفت وجودت رو فرا میگیره. سینه ات خالی از کینه و نفرت، آدما رو خوب حس می کنی، قدمهات استوار و به فراتر از لحظه ها میری. لحظه هایی که غریبه ای آشنا تو رو از ازدحام آدما به سوی خود میکشونه. مست و مدهوش از همه پیچیدگی ها و دل نگرانی ها میگذری؛ رازهای ناگفته ای رو می بینی ولی نمیدونی چرا چنین حس و حالی داری؟! به خودت که میای میخوای باز بری تو ازدحام آدما ... اما با هر قدم که دور می شی، بعض گلوت رو می فشارد، سست میشی و تازه حس می کنی شاهکار آفرینش وجودت و پر کرده... احساس خوشایندی به سراغت میاد و دلت میخواد همونجا در ازدحام آدمها فریاد بکشی : من عاشقم !!!

فردای شفق

دوباره میخوام بعد از گذشت حداقل ۴ سال شروع به نوشتن کنم؛ اما نمیدونم از کجا و چی.

شاید فکر میکنم میان من و نوشتن عهدی بود برای رسیدن به آمال و رویاهام اما الان که رویاهام رنگ واقعیت به خود گرفتند، دیگر عهدی در میان نیست.

اما حالا میخوام رویاهای جدیدی بسازم تا طعم واقعیت برام شیرین تر بشه. میخوام از لحظه های تمام شدن من بگم، از لحظه هایی که از بلندی قامتم باران می چکد و سردی خاک تنم را می لرزاند در حالیکه در ژرفای ذهنم به بی نهایت با تو بودن می اندیشم و با آلبومی از لحظه های دیروز با تو بودن، فردای شفق را روشن تر ببینم.